نفس مامان مهیار جوننفس مامان مهیار جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

مامانی ومهیار کوچولو

خوش اومدی مهیارم@@@اولین روز مهیارم تا ده روزگیش

1393/2/3 16:27
2,643 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم

قربونت برم مهیارم .

 

خوش اومدی نفس مامانی.

با اومدنت دل مامانی رو نورانی کردی عشق مامان.

مهیارم نفسم خوش اومدی به زندگی 2 نفره مامانی و بابایی.

شیرینی زندگیم خوش اومدی.


مهیارم تو چقد ناز و شیرین بودی نمیدونستیم.

مهیارم نفسم امروز

92/5/14

20 روزته

و از روز بدنیا اومدنت اولین بار که اومدم  وبلاگت عشقم.

سه روز پیش اومدیم خونمون تا دیگه خونه ی خودمون باشیم آخه از اول رفته بودیم خونه مامانم

دیگه تصمیم گرفتم که خودم بتونم به تنهایی مواظبت باشم

خیلی سخته ولی بخاطر عشقت میتونم پسرم.

الان که دارم مینویسم تو خوابیدی و من هم به زور یذره وقت پیدا کردم بنویسم برات عشقم.

 


      

                  

 

فرشته ی آسمونیمون زمینی شد......

مهیارم در تاریخ 92/4/25

در بیمارستان الغدیر تهران

با وزن 3370 و قد 50

به روش سزارین

به دست دکتر مژگان دادگر

در ساعت 11:50 بدنیا اومد.


وبا اومدنش مهر مادریو به دل مامانش آورد و مامانیو عاشق خودش کرد.

اینم اولین عکس مهیار

5 دقیقه بعد از بدنیا اومدن

اولین روز مهیار

مهیارم 92/4/25 اولین روز زندگیت حساب میشه واولین روز زندگیتو هم تو هم مامانی بیمارستان بودیم و بعد 5 ساعت بالاخره تورو آوردن دادن بهم وای چقد لحظه ی خوبی بود ....مادر شدن....قلب

ساعت 2 آوردنم بخش و ساعت 3 هم وقت ملاقات بود و بخاطر ملاقاتیا بچه هارو نیاوردن و هممون موندیم تو حسرت دیدن کوچولومون.البته یه کوچولو اولش همه دیده بودن.ماچ

اینم ار ملاقاتیا که از صبح با مامانی تو بیمارستان منتظر بدنیا اومدن کوچولو بودن.قلب

 

 

 

 

 

بقیه هم عکس ندارن متاسفانه.......

کادوی زایمان

کادوی زایمان بابایی

لپ تاپ ایسوس

 

اینم از کادوی مامان جون (مامان مامانی) به مهیار و مامانی

 

 

 

اصلا باورم نمیشد که مهیارم منو مادر کرد .

گرفتم بغلم وهمش بوست میکردم دست وپای کوچولوتو نگا میکردم

ولی لجبازی کردی و شیر نخوردی وهر کاری کردم نتونستیم بهت شیر بدیم وهمش خواب بودیو و شب دیگه به زوز میخواستیم بهت شیر بدیم آخه از گشنگی بی حال شده بودیو موقع گریه کردن دست وپات سیاه شد و مامانم سریع برد به پرستارا نشون داد و همون لحظه گذاشتنت تو دستگاه و منم که بخاطر بخیه هام نمیتونستم بیام پیشت و کلی گریه گردم مامانم نمیدونست پیش من باشه یا تو!!!

قندت اومده بود پایین بخاطر گشنگی!!!

دیگه شبمون صبح نمیشد خیلی سخت بود خیلی زیاد......

دیگه تحملش برام غیرممکن شده بود خیلی نگران بودم....

خدا میدونه منو مامانم تا صبح چی کشیدیم ..........

 

دومین روز مهیار

بالاخره صبح شد و منو مامانم سریع رفتیم پذیرش همون بخش تا بزارن بریم بچه رو ببینیم اولش نزاشتن ولی بعد از کلی اصرار و التماس بعد کلی گفتن بیماربر بیاد و منو ببره تا برم بچه رو ببینم و بالاخره بعد 20 دق بیمار بر اومدو رفتم همین که رسیدم بخش نوزادان از دور نگا کردم و مهیارمو شناختم آخ که چقد سخت بود دیدن اون لحظه ی مهیارم.....................

همش نگاش کردم واشکمم همینجوری میریخت خواستم بهش شیر بدم که گفتن تازه شیر خشک دادن برو 10 بیا شیر بده بهش .

جدا شدن  ازش برام خیلی سخت بود تازه پیداش کرده بودم آخه....

برگشتم بخش زایمان و دیگه آروم و قرار نداشتم بابایی هم اومده بود و داشت کارای شناسنامه رو انجام میداد که اومد بالا بخش زایمان پیشم و پرستارا دیدن  دیگه نمیتونم بمونم گفتن اگه بهتری مرخصت کنیم و برو کلا پیش بچت باش و منم از خدا خواسته سریع به میثم گفتم و کارای مرخصیو تموم کرد و اومد دنبالم ولی دیگه ساعت شده بود 11 و نیم و منم که آماده.

بالاخره دوباره برگشتم پیش مهیارم و این دفعه بهش شیر دادم ولی به سختی آخه بلد نبودم  و بخیه هامم اذیتم میکرد ولی خورد ومنم خوشحال..................

 بعدش رفتم با مسئول بخش نوزادان صحبت کردم و گفتم که دیگه شیر میخوره دیگه پس مشکلی پیش نمیاد و نمیزارم قندش بیاد پایین.

بالاخره کارای مرخصی البته فقط با رضایت منو بابایی تموم شد و زنگ زدیم فیلم بردار بیمارستان اومد و ازمون موقع مرخص کردن مهیار فیلم ورداشت و آماده شدیم بیام خونه.

 

 

رفتنی واکسنتم زدن مهیارم.

اینم دم در بیمارستان.

بالاخره راهی خونه شدیم .

بابایی تو راه هماهنگ کرد که وقتی رسیدیم خونه جلومون  قربونی کنن.

رسیدیم خونمون و اینم قربونی.

اولین عکس مهیار تو خونمون

 بعدش  بهت شیر دادم و نیم ساعت بعد حال مامانی بد شد و رسوندن دکتر و سرم وآمپول و اینا ولی خوب نشدم .

اینم عکس مهیارم تو مطب

برگشتیم خونمونو یخرده مادر و پسر خوابیدیم استراحت کردیم ولی باز مامانی حالش بد بودو مامان جون و باباجون اومدن خونمونو رفتیم خونه ی اونا و موندیم اونجا و بابایی (بابا میثم) برگشت خونمون.

چون مامانی حالش خوب نبود تا صبح خاله شبنم با مامان جون مواظبت بود و بهت شیر میداد و من اصلا نتونستم حتی یه لحظه سرمو بالا بگیرم و ازتو غافل موندم.

 روز سوم مهیار

 سومین روز زندگی مهیار شد و لی مامانی حالش خوب نشد هیچی بدتر شد و دیگه اصلا نتونستم به مهیارم برسم و بعداز ظهر بود که رسوندنم دکتر و با دکترمم تماس گرفتن و گفت سریع برسونین بیمارستان.

بابایی گازشو گرفت تو اون ترافیک منو رسوند بیمارستان و دیگه دکترا منتظر تشکیل پرونده نشدن و همون اول بردن اتاق عمل و عمل سرپایی کردن ساعت 10 شب شده بود .جیغم کل اون بخشو ورداشته بود و مامانم و مهیارمم پشت در اتاق عمل بودن .همین که عمل تموم شد هم مامانم هم مهیارمو آوردن پیشم تا آروم باشم.همون لحظه هم مامانی خوب خوب شد.


و بعد نیم ساعت برگشتیم خونه.

و دیگه تونستم به مهیارم شیر بدم و تا صبح باهاش بیداربودم وقتی گریه میکرد بهش شیر میدادم.

ساعت 4 بامداد

 

اینم اولین خنده ی مهیار ساعت 4 بامداد در روز سوم

اینم 7 صبح که بیدار شده و قصد خوابیدن نداره مهیار جونم


 روز چهارم مهیار

چهارمین روز زندگی مهیار که همه چی خوب و خوش بود و اتفاق خاصی نداره .

اینم از عکسای چهارمین روز زندگی پسرم

مهیار مامان اینجا حاج خانومی شده برا خودش

روز پنجم مهیار

پنجمین روز زندگی مهیارم روز آزمایش غربالگریش بود.اول صبح منو مهیارو بابایی و دو تا مامان جونا رفتیم بهداشت و تشکیل پرونده دادیمو از پاهاش خون گرفتن آخ  که قربونت برم پسرم انقد گریه کردی جیگر مامانی کباب شد ..........

بعدش بردمت برا معاینه که قدو وزنتو گرفتن.

وزن : 3225 بود.

قد: 50 بود.

کم شدن وزنتو گفتن که عادیه و نگرانی نداره.

بعدش نوشتن برا آزمایش زردی که همون لحظه رفتیم آزمایش دادیم.

ای جانم پسمل مامان اونجا هم از اون یکی پات خون گرفتن و دیگه آروم نمیشدی و همش گریه میکردی.

آزمایش زردیتم 11 شد و گفتن اگه زیاد شد بازم آزمایش بدین.

اینم عکسای روز پنجمت


 مدلای خوابیدن مهیار

اینم مهیار و بابایی

روز ششم مهیار

اینم از ششمین روز زندگی پسمل مامان


 

هفتمین روز مهیار

 مهیارم بالاخره روز هفتمت شد و اسمتو تو گوشت خوندنو و نافتم همون شب افتاد.

متاسفانه عکس ننداختیم.

قرار بود که روز هفتمتو جشن بگیریم ولی چون مامانی آماده ی جشن نبود موند.

راستی اولین سکسکت بعد بدنیا اومدنت امروز بود.

اینم عکس همون لحظه.

 

این عکس شب که اسمتو گذاشتیم.

اذان  رو بابابزرگ (بابای مامانی) توگوشت خوندو اسمتو گذاشتیم.

روز هشتم مهیار

اینم از عکسای روز هشتم مهیارم

خنده ی مهیار در روز هشتم

 

اینم مدلای خوابیدن روز هشتم


  شب با بابایی رفتیم خونه ی خودمون ببینیم میتونیم خوب نگهت داریم یانه!

شب خیلی سختی بود تا 3 نصف شب با بابایی بالا سرت بودیم ونزدیکای 4 بابایی خوابید ولی من میترسیدم تا صبح بیدار بودم و دیگه نایی برام نمونده بود خیلی میترسیدم!!!

صبح بابایی از بی خوابی که نمیتونست بیدار شه مهیارم با صداش (گریه) خوب بیدارش کرد ومنم سریع خودمو رسوندم خونه مامانم اینا آخه دیگه نایی برام نمونده بود!

بعد از روز اول که رفته بودیم خونمون این اولین شب بود که مهیارمون خونمون بود.

روز نهم مهیار

در تاریخ   92/5/2  نهمین روز زندگی پسرم مهیار

پسرمو بردیم ختنه پیش آقای دکتر رضایی

و مهیارم  مسلمون شد.

مرد شدنت مبارک پسرم

مسلمون شدنت مبارک مهیارم.


اینم مهیار بغل مامان جونا


اینجا پسرمو بیحس کردن و منتظریم ختنش کنن

بغل مامانی

مرد کوچولوی من

بعد ختنه پسملی

اینم کادوها

      مامان جون(مامان بابایی)            

   عمو        

اینم کادوی عمه

ست لباس نوزادی

 شبش هم کلی خونه مامان جون (مامان مامانی) زدیم رقصیدیم و یه جشن کوچولو خودمونی گرفتیم.

کادوی خاله: 50 ت

دایی احمد:30 ت

عمه مامانی: 30 ت

دایی مامانی: 50 ت

مامان مونا: 20 ت

لیدا جون : 30 ت

 

دهمین روز زندگی مهیار

 بالاخره با این همه سختی و خوبی و خوشی مهیارم شد 10 روزه

هورررررررررررررررررررررررررررررررررراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

تشویقتشویقتشویقتشویقتشویقتشویقتشویقتشویق 

اولین حموم گل پسری

ساعت 11 صبح

اینم بعد حموم

اینم کادوی 10 روزگی پسملمون

بابایی و مهیار

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

بهار (خواهر آروین)
15 مرداد 92 3:10
سلام.آقا مهیلر خیلی ناز هستن. داداش من هم دقیقا یک روز قبل از تولد آقا مهیار به دنیا اومدن و تو قد و وزن زیاد با هم تفاوت ندارن... شما هم به وبلاگ ما سر بزنید.. راستی اگه دنبال قالب های خوب برای وبلاگ هستید به لینک های بلاگم برید و ببینید خیلی خوب هستم... حتما به وبلاگ ما هم سر بزنید..خدانگهدار
mamane m@ni
16 مرداد 92 15:42
مبارکه قدم نو رسیده
مهیار جون ما هم منتظر اومدنت بودیما
راستی مانی هم یه سوال داره: می پرسه خدا چه جوری بود ؟؟؟آخه من دیگه داره یادم میره
خاله خیلی خوشگل و نازی خدا ببخشتت به پدر و مادرت


مرسی خاله جون.مانی رو ببوس
مامان امیـــــرعلی (پســـرکــــــ شیطـــون)
25 مرداد 92 2:20
سلام عزیزم ...
قدم نورسیده مبارکـــــ ...
امیدوارم که قدمش براتون پر از برکتــــ باشه ...
قربونت برم از روزی که آخرین پست قبل از بدنیا اومدن مهیار جون و گذاشتی همش میومدم و چک میکردم ببینم بالاخره کی از مهیار خوشگلمون مینویسی ...
خداروشکر که سلامتید ...
راستی چی شده بودی ؟؟؟
الان بهتری عزیزم ؟؟؟
واااااااااااااای نمیدونی وقتی دیدم نوشتی بیمارستان الغــــدیر زایمان کردی اگه خونتون هم نزدیک بیمارستان باشه که خیلی به هم دیگه نزدیکیم ...
کجا زندگی میکنید ؟؟؟؟
امیدوارم که بدون دغدغه و خیلی راحت مهیار عزیز و بزرگـــ کنی ...
یادتــــ نره اسپنـــــــــــد دود کنی ...


سلام عزيزم
مرسى قربونت۰اره الان ديگه بهتر
م۰ ديگه از دست مهيارخان يه لحظه هم وقت ندارم!
خونمون رودهن عزيزم!خيلى سخته بچه بزرگ کردن۰مادرشدن حس خيلى خوبيه ولى مسئوليت سنگينيه!
ارام
3 شهریور 92 9:14
سلام
مبارک باشه قدم پسر نازت
خدا برات حفظش کنه
دعا کن منم روزام رو راحت بگذرونم[
مرسی عزیزم ایشالا به سلامتی
مامی شایان(زهرا)
30 شهریور 92 2:48
چه جالب همه روزاشو نوشتی...پسر من 5 زور از مهیار جون بزرگتره.خوشحال میشم به ما هم سر بزنید


چشم عزیزم.
مامان
16 مهر 92 10:12
عزیزم منم با دین عکس مهیار تو دستگاه گریه ام گرفت اما ارزششو داشت که الان خوبه خوبه . من امروز با وبتون آشنا شدم خوشحال میشم دوستیمون ادامه داشته باشه. منم اگه بچه دومم پسر بشه میخوام اسمشو بزارم مهیار. البته داداش بزرگه انتخاب کرده 3 سال پیش ولی هنوز داداش یا خواهر نداره. بم سر بزن دوست من.


حتما بزار اسم خیلی خوبیه.