نفس مامان مهیار جوننفس مامان مهیار جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

مامانی ومهیار کوچولو

یازدهمین روز زندگی مهیارم تا بیست روزگیش

1392/6/12 3:05
1,011 بازدید
اشتراک گذاری

یازدهمین روز مهیار

اینم از مهیار در یازدهمین روز زندگیش

دوازدهمین روز مهیار

اینم عکس دوازدهمین روز زندگی مهیار

92/5/5 اولین سنجش شنوایی مهیار

صبح با بابایی رفتیم بیمارستان الغدیر برا معاینه ی گوشت که دکتر گفت هنوز مایه ی جنینی خشک نشده!!!

2 هفته ی دیگه بازم بیاین.

سیزدهمین روز مهیار

تو این روز مهیارو بردیم برا آزمایش زردی

مهیار منتظر بابایی تا بریم آزمایش

بعد آزمایش .

ای جونم عزیزم قربون اون دستت

مامان جون در حال عوض کردن لباس مهیار

متاسفانه زردی زیاد شده!  13/5 

زنگ زدم بیمارستان و گفتن که باید 48 ساعت تو دستگاه باشه!!!

فردا دستگاه میاریم خونه!

غمگینغمگین

مهیار و بابایی

بازم شکار لحظه ها...

خندیدن مهیار جونم توخواب توسیزدهمین روز

 

چهاردهمین روز مهیار

 مهیار جونم تو چهاردهمین روز زندگیش قرار بود 48 ساعت تو دستگاه باشه بخاطر زردی

قبل از گذاشتن تو دستگاه .ساعت  9 صبح

 

و اما............دستگاه......................ناراحت

 

 

ای جانم قربونت برم پسرم

اصلا نمیتونم این عکساتو نگاه کنم خیلی سخته لحظه ی خیلی بدی بود !!

وقتی هدو میزاشتیم رو چشت اصلا تحمل نمیکردی و همش میخواستی ورش داری از چشات خیلی بد بود...........

 

 

یادم نمیره اولین لحظه ای که چشتو بستیم هرکاری کردم نتونستم جلو اشکامو بگیرم واقعا لحظه ی خیلی سختی بود برام...

بابایی هم پیشم بود و بغض کرده بود ولی بهم  دلداری میداد که اینجوری بهتره برا آیندش مشکلی پیش نمیاد.

کلا پیشت بودم و همینجوری نگات میکردم .

نمیدونم چرا میترسیدم و استرس داشتم.....


پانزدهمین روز مهیار

پانزدهمین روز زندگی پسرم رسید و تو دستگاه بود و با هر نگاه جیگرم کباب میشد وقتی مهیارمو چش بسته میدیدم !!!

هر دو ساعت بیدارش میکردم و شیر میدادم ولی وقتی خوابش نمیومد اصلا تو دستگاه نمیموند آخه نمیزاشت چشاشو ببندم و منم دلم نمیومد که وقتی چشاش باز هد و ببرم روش خیلی سخته آخه!!!خیلی!!

وقتی بیرون از دستگاه بودی همش بهونه میکردی تا نزاریمت تو دستگاه!!

دیگه تو 3 روز بالاخره 48 ساعتو پر کردیم به سختی!!

همش شیر میخوردی تا نزاریمت دستگاه یا الکی می میو میگرفتی دهنت وقتی در میووردم گریه میکردی تا نری دستگاه قربونت برم منم عذاب میکشیدم وقتی میدیدم تحملت تموم شده منم زورم فقط به گریه میرسه و. بس آخه کاری نمیتونستم بکنم باید 48 ساعت میموندی تا خوب بشی.

الهی مامان فدای چشات

قربونت برم ببین هد با چشات چیکار کرده!!!!!!

اه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

خدایا هیچ بچه ای مریض نشه من که تحمل ندارم بچمو اینجوری ببینم پس به هیچ مادری این روزارو قسمت نکن خدا خواهش میکنم.

من که فک کنم تو این 2 روز 2 سال پیر شدم از غصه!!!!!

شانزدهمین روز مهیار

تو شانزدهمین روز زندگی مهیار مامان هنوز تو دستگاه بودو ساعت 11 صبح بالاخره 48 ساعتو پر کردیم و مهیارمو راحت شد از دست این دستگاه لعنتی!!

قبل از اینکه تایم دستگاه تموم بشه!

مجبوری تو بغلم خوابوندم که  1 ساعتم بمونی تموم بشه!

بغل مامانیو خواب راحت و خنده از ته دل پسملی توخواب

و حالا ..............

خواستم بزارم تو دستگاه.....

اول اخم.....!!!!!!!!!!!

دوم عصبانی...............!!!!!!!!!!!!!!!!

سوم گریهههههههههههههه..!!!!!!!!!!!!!!!!!

بعد کلی گریه و سختی  بالاخره کارمون با دستگاه لعنتی تموم شد البته بگم زردیتم باهاش رفت.

بابایی اومد دنبالمون و اول دستگاه رو تحویلش دادیم بعدش رفتیم پیش دکتر متخصص کودکان

دکتر بدیعی

وزنت شده 3450 

قدت هم همون 53

و برات ویتامین نوشت با قطره colicez

ونوشت برا آزمایش ببینیم زردیت چقد شده با گروه خونیت.البته گفت 2 روز دیگه برید.

هفدهمین روز مهیار

 اینم عکسای هفده روزگی مهیار

اینجا هم مامانی ومهیار در حال استراحت

جانم عزیزم چیو نگاه میکنی؟؟؟؟

شب همین روز دیگه از خونه ی مامان جون اینا رفتیم خونه ی خودمون.

هجدهمین روز مهیار

امروز دیگه به طور رسمی تو خونمون 3 تایی زندگی کردیم.شب خیلی سختی داشتم و تا صبح بیدار بودم.

خیلی میترسیدم خیلی............................

؟

؟

نوزدهمین روز مهیار

 92/5/12 رفتیم بهداشت 

وزنت شده بود       3600

قدت هم              53

از اونجاهم رفتیم آزمایشگاه برا آزمایش زردیو گروه خونی

مامان قربونت بره عزیزم موقع خون گرفتن خیلی گریه کردی

همش دست و پا میزدی دیگه مجبور شدم پاهاتو بگیرم تا به دست دکتر نخوره!!!!

ای جانم قربون اون دستت!

 

ای جانم الهی برات بمیرم

بیستمین روز مهیار

حموم 20 روزگی مهیار

 

 

یه خواب آروم و راحت بعد حموم

قربونت برم نفسسسسسسسسسسسسم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

بهار(خواهر آروین)
3 شهریور 92 11:46
سلام و خسته نباشید.
دادش من هم یه روز از آقا مهیار بزرگتره تقریبا هم سن.
داداش من هم همینطوری تو دستگاه بودواقعا زجر آور بود و تحملش خیلی سخته.
ولی آقا مهیار هم خیلی بزرگ شدن ماشاالله و براشون آرزوی سلامتی میکنم.
به وبلاگ ما هم یه سری بزنید...ممنونم


مرسی عزیزم.ببوس داداشی رو
mamane m@ni
7 شهریور 92 0:00
مهیار جونم خاله فدات بشه
آخییییییییییییی
واقعا سخته مانی هم بخاطر زردی دو شب بیمارستان بود
واقعا تحملش سخته دیدنش با اون چشم بند
حالا خدا رو شکر که تموم شد
ایشالا زندگی آروم و شادی کنار هم داشته باشید


ممنون عزیزم.
مامان فاطمه
9 شهریور 92 14:38
جانم چه نی نی نازی خداحفظش کنه ایشالا همیشه سالم و سرحال باشه ممنون که سر زدید لینکتون می کنیم